Happy Birthday my Ladykin

عاقا سیلااااااااااااااااااااااااااااان همه آرمی جونای خووووودم=))

یِس سونامی ایز هیِر…اصن آی میس همتون سووو مااااااچ…بوخوداااا =))

تاسیس شدن وبم به هممون تبریک میگمممم واقعا دم آجی هورام هاااااات :-***

خب داستانای اصلیم فعلا حاظر نبود واسه همین یه وان شات کوچولو آوردم!

که البته کادو تولد یکی از آبجیای گلمون فاطمه (مینرا) بوده^-^

خب بزارین توضیح بدم براتون که…دوزتان جونم بگه براتون که داستان تصویری هستش:دییی

یعنی یه ذره از هنرایی که تو انگشتام بودنو فقط یه ذررررررشوهاااا ریختم روش خخخخخ

اینم پوسترش که خداییش خودم عاشقـــــــــــش شدممممممم 3> 3>

هنر طلاییه دست آبجی صبای خوشگلمه^-^ نامووو ناموووو ممنونم صبایی:-***

2

ساعت 6 صبح بود…توی خوابگاه همه خواب بودن بجز یه نفر که تمام دیشب رو دل تو دلش نبود…اون نفر هم بله درست حدس زدین مارکه خل و چل ما یعنی همون عاقا داماد عزیز امروززمون بود…باید میرفت بقیه پسرا رو هم بیدار میکرد…قرار بود باهم واسه خرید کادو برن بازار…اول از همه رفت بالای سر ته هیونگ دقیقا کسی رو انتخاب کرد که آخر از همه از خواب پامیشه

مارک: ته هیونگ…ته ته؟؟؟ پاشو داداش لنگه ظهره (ساعت 6 صبح و لنگ ظهر؟؟؟خدا شفا بده خخخ)

ته هیونگ بالشت ابری کنارش رو خیلی شیک پرت کرد توی صورتش و گفت: بزار بخوابم بابا یه روزم که ما کلاس نداریم داداشمون عاشقیتش گل داده

مارک ناامید از ته هیونگ رفت بالا سر جانگ کوک: جانگ کوکاااا پاشو داداش…مگه قرار نبود امروز زود پاشین بریم بیرون خرید؟؟؟پاشو دیگه؟؟

جانگ کوک با صدای خواب آلودی گفت: هوم…چرا چرا من بیدارم هیونگ تو برو خیالت تخت هوای خوابگاهو دارم شما برین!!!

مارک: پاشو بینم بچه یعنی چی من بیدارم شما برین؟؟توام باس بیای…زودباش پاشو

جانگ کوک:آره آره خیالت تخت عینه شیر مواظب بچه ها هستم نمیذارم دست از پا خطا کنن …کسی تقلب کنه خودم گزارششو بهت میدم!!!!!

مارک هنوز تو شوک چرت و پرت گویی های کوکی بود که صدای خواب آلودی از کنارش گفت: اون بچه رو چیکار داری هیونگ بزار بخوابه بابا گناه داره!

مارک با خنده ای از روی ذوق به جیمین که طبق معمول واسه دفاع از کوکی بیدار شده بود نگاه کرد و گفت: پس تو بیداری؟؟؟ آه خداروشکر پاشو حداقل تویکی آماده شو که…

هنوز جملشو کامل نکرده بود که متوجه شد جیمین با دهن باز خوابش برده!!!(ای جونه دلم خسته ی منه اون خخخخ)

دیگه اعصابش حسابی خورد شده بود…شب خیلی مهمی بود واسش باید همه چیزو آماده میکرد ولی اونا هنوز خواب بودن…رفت و با یک پارچ آب برگشت داخل اتاق…به قیافه های خواب آلود بقیه نگاه کرد و یه لبخند شیطانی زد

با صدای بلند گفت: که اینطووووووور هیچکدومتون نمیخواین پاشین آره؟؟؟…پسرا همه یه تکون کوچولو خوردن ودوباره خرررررپففففففف

مارک داد زد: داداشیا…من فقط تا سه شماره بهتون مهلت میدم پاشدین که دمتون گرم کاریتون ندارم…پانشین باید آبکشیده آماده شین بریم خرید اونم تو این برف…متوجه که هستین…

اون خنگولاهم خودشونو زدن به خواب…قبل اینکه مارک شمارش  رو شروع کنه جانگ کوک واسه عدم ضایعی آروم از جاش پاشد و گفت: عه؟؟؟ هیونگ چرا بیدارم نکردی؟ مگه قرار نبود بریم خرید ؟؟؟ ببین حواست اصلا نیستاااا

بعدشم پاشد و رفت دستشویی (گلاب به رومون البته)

مارک با صدای بلند: خعله خب شما دوتا…فقط سه شماره گفته باشمممممممممم…یــــــــــــــــــک …

جیمین با خنده پاشد و بی سروصدا رفت داخل دستشویی…ته هیونگ که خیالش راحت بود جیمین باهاشه تکون نخورد…

مارک: ته هیونگ…دووووووو….داداش من سه رو بگم آبکشت میکنماااااااا …

ته هیونگ: خررررررر پفففففففففف

مارک هم بدونه اینکه سه رو بشماره رفت بالا سرش…ته هونگ یک چشمشو قایمکی باز نگه داشته بود که مارک نبینه ولی خودش متوجه مارک بالای سرش نبود همینکه سرش رو برگردوند و مارک رو دید یه خنده ی ضایگی زد و بهله دستش درد نکنه مارک همه پارچو رو سرش خالی کررررررررد تا ته هیونگ اومد لود کنه که چی شده مارکم با خنده جیم زد و رفت داخل حیاط خوابگاه تا بقیه هم بیان.

چهارتایی سوار ماشین شدند و مارک هم راننده بود…آهنگ با صدای زیاد در حال پخش شدن بود…اونم چه آهنگی..خدا شفاشون بده خودتون گوش بدین فقط خخخخخخخخخخ دانلود )

چهارتایی از همون مارکه راننده گرفته تا اون کوکی دستیار فضایی در حال تکون دادنش بودن … انگااار نه انگار که ساعت شیش صبحه!!

بالاخره رسیدن به مرکز خرید…چهار تا پسر دانشجو که آه در بساط نداشتن ولی اینم بگم خوشگل و جذاب و سرشااار از ابهت بودن از ماشین پیاده شدند…

مارک همه حواسش به عروسک فروشی ها بود و وسایل دخترانه رو نگاه میکرد …پسرا هم بهش چیز میز پیشنهاد میدادن…

22222

ته هیونگ: اوه اوه کوکی این کفشارو باش…مارک هیونگ؟؟؟ اینا چطوره؟؟؟

68554

کوکی با دیدن کفشا گل از گلش شکفت(دارین میبینینش دیگه): ای جووووووووووون اینا رو ساختن واسه کادو دادن به عروس خانم مگه نه؟؟مارک هیونگ با اینا بعله رو صددرصد گرفتیا شک نکن

مارک با کلافگی: جیمین برو این دوتا خنگول جمع کن…کفش عاخه؟؟؟

جیمین زد زیر خنده و گفت: فکر کن مارک هیونگ بیاد جلو مینرا زانو بزنه بگه :با من دوست شو مینرا …بعدش مینرا کفشارو دستش کنه بگه باشه خخخخخخخخخخ

ته هیونگ: خیلیم شیــــــــک .والاااا

مارک دست به کمر ایستاد وبا حرص گفت: میگم نظرتون چیه شما اصلا نظر ندین؟؟؟هان؟؟

u7s1_img_۲۰۱۵۱۱۱۷_۱۷۱۰۵۹

ته هیونگ پشت سرشو خاروندو گفت:اومممم نظر منکه منفیه!تو صلیقه نداری میری واسه دختره عطر میخری…کفش که بهتره…بدردشم میخوره مگه نه جیمین؟؟؟

جیمین: ته ته تو کفش میخوای؟؟

ته هیونگ با ذوق گفت: از کجا فهمیدی؟؟

جیمین: این کفشا پسرونه اس داداشی…چشماتو باز کن

مارک: ته هیونگی…کفشو واس کجات میخوای؟؟؟ تو سرت یا پات؟؟

ته هیونگ باز از اون خنده ضایعاش کردو گفت: نه دستت درد نکنه موهام خیسه کفش سرم کنم بومیگیره…پامم…(دیگه چهره ی مارک داشت کم کم قرمز میشد که ته هیونگ ترسید و سریع گفت)پامم خوبه…لازم نداره…

مارک سری تکون داد و دوباره راهی شدبقیه هم همینطور…

بعد از اینکه کل بازار رو گشتن دیگه واقعا ناامید شده بودن…هر کدوم یه چیز پیشنهاد میداد…

مارک: اووووف انگار همه چیزای خوشگله سئولو جمع کردن بردن…هیچ چیز نیس که عادم بتونه باهاش دل دوست دخترشو بدست بیاره…واقعا که…

ته هیونگ: هیونگ تقصیر خودت بود دیگه…اگه اون کفشا رو میخریدی الان اینجوری نمیشد که…

مارک با عصبانت: ته ته میبندی یا ببندمش؟؟؟؟

ته هیونگ: توام همش زورت به من میرسه…میبندم عاقا میبندم آ…آ

جیمین همینطور که به دور  اطراف نگاه میکرد یکدفه چیزی نظرشو جلب کرد…سریع گفت: بروبچ اونجا رو…

مارک نگاه کرد و گفت: جیمین توام چرت بگی دیگه کشتمت…عاخه مگه میخوام یه شبه خواستگاریش کنم حلقه بخرم واسش؟؟…تولدشه…هدیه تولد حلقه میخرن عاخه؟؟؟

جانگ کوک با چهره ی جدی: نه نمیخرن!!!

مارک: تو چی میگی نابغه؟؟؟

جیمین: حالا کی گفت حلقه بخر؟؟اون تاج خوشگلا رو ببین…حررررف نداره…یعنی داداش یکی نخریدی دوتا رو بخر…بهتر از اینا گیر نمیاد باس بری همون کفشا رو بخریااا از ما گفتن بود.

مارک :بدم نمیگیا بریم یه نگاهی بندازیم بینم…

رفتن داخل فروشگاه…تمام فروشگاه پر از زیورآلات نقره و خوشگل بود…

مارک به یک تاج خوشگل اشاره کرد و گفت: این چطوره؟؟؟

587

جیمین: نامبر وان…اصلا حرف نداره…=))

مارک هم خندید و سفارشش داد.

…..

توی خوابگاه دخترا

قرار بود دخترا مینرا رو آماده کنند تا برای روز تولد با هم برن بیرون و بقیشم که به عهده ی مارک بود و اینکه چطور بخواد بعد این همه مدت ابراز علاقه کنه…

غروب شده بود و دخترا به همراه مینرا رفتند شهربازی …البته شاید مکانش واسه ابراز علاقه خیلی رمانتیک نباشه ولی واسه کادوی روز تولد واقعا عالیه=))

بعد از یکم گشت و گزار و خوراکی خوردن…سوکی با ذوق به ترن هوایی اشاره کرد و گفت: آبجیا اون چطوره؟؟ ته هیجانه هااااا نظرتون؟؟؟

مینرا: عاااالـــــــــیه

سه جون : منم اوکیم عاقا بزن بریم!!!

ریان با دیدن ترن هوایی آب دهانشو به سختی قورت داد و گفت: ای…اینو …میگین؟؟؟؟؟؟

خب شما اینو ببینین خودتونم باشین غالب تهی میکنین دیگه!!

69554

سوکی: ریان تو چی میگی؟؟

ریان مردد فقط نگاشون کرد و آروم گفت: میگم به نظرتون ترن هوایی زیادی خطرناک نیست؟؟ چه کاریه عاخه بری اون بالا که فقط بترسی جیغ بزنی؟؟هه خیلی ضایعس

مینرا: ریان چرا تعارف میکنی بگو میترسم دیگه!!

سه جون: مگه شما ریان نمیشناسین؟؟ از جیمینم ترسو تره!

سوکی با خنده: نوچ نوچ آره ریان؟؟

ریان :خعله خب بابا بریم … با غرور آدم بازی میکنن! بعدشم سه جون خانوم…جیمین اصلنشم ترسو نیس فقط یکم …

مینرا: ترسوئه؟؟؟

ریان نفسشو از بین دندوناش داد بیرون و گفت: اصلا بریم سوار شیم ببینیم کی ترسوئه؟؟؟

سوکی: دم شمام گرررررم حالا شد…منکه میدونستم تو شجاع تر از این حرفایی آبجی!

ریان زیر لب غرغر میکرد: آره جونه مدیر هان…شجاع چیه؟؟…من نمیــــــــــخوام سوار شم!

مینرا: ریان تو چیزی گفتی؟؟؟

ریان: من؟؟ نه …نه گفتم…آهان چیزه نه گفتم تولدت مبارک همین خخخخخ

مینرا: توام دو دیقه یبار اینو میگیا … -_____-

ریان با خنده مصنوعی: خب تولدته دیگه!!

بالاخره هر چهار نفرشون سوار شدند…هر چقدرم شجاع باشن …این ترن هوایی چیزی نبود که بشه با شجاعت سوارش شد

ریانکه همون اولش شروع کرد به غرغر کردن: نامردا من از ارتفاع میترسم…عاقا من شیکر خوردم که شجاعم…غلط خوردم من میترسم…داداش سوکی بگو نگهش دارن عاقا من میخوام پیاده شمممممممم=”(((((((

سوکی: چاره ای نیس آبجی…فایده ای نداره الان دیگه راه میوفته

سه جون: غصه نخور آبجی ترسیدی فقط جیغ بزن!

مینرا:”گریه ام خواستی بکنی موردی نداره!!

ریان: عرررررررر خیلی نامردین من میتر….(که یهو شروع به حرکت کردن و صداش تبدیل به جیغ شد) میتر …ســـــــــــــــــــــممم

هر چهار نفر یک صدا جیغ میزدن و ترن هوایی هم لحظه به لحظه خطرناک تر و ترسناک تر میشد(من مامانمو میخوامممم)

ما چهارتایی اون بالا یهوویی :دیییی

5484

دقیقا مدت زمانی که سوار این ترن هوایی شدند112 ثانیه بود اما نفس گیرررر و پر هیجان!

از ترن که پیاده شدن …حال هرکدوم یه جوری بود…سوکی حسابی حال کرده بود وداشت از هیجانش تعریف میکرد و میخواست دوباره هم با سه جون امتحانش کنه…مینرا هم داشت به حال ریان میخندید…ریان هم چیزی نمونده بود که از حال بره فقط نفس نفس میزد و به اونا فوش میداد!

بالاخره وقتش شده بود که مینرا رو یه گوشه تنها بزارن تا مارک بیاد…جلوی تلویزیون بزرگ پارک که فیلم عاشقانه ای رو قرار بود پخش کنه ایستادند…و به پیشنهاد سه جون قرار شد که با هم فیلم ببینن…اما خوراکی هاشون تموم شده بود و به بهونه اینکه یک نفر باید بمونه و جا رو برای بقیه بگیره تا برن و برگردن مینرا رو تنها گذاشتن …

پسرا هم گوشه ی دیگه ی پارک منتظردخترا بودن که بیان و نقشه هاشونو عملی کنن!

مارک که خیالش راحت شد دخترا مینرا رو تنها گذاشتن…نفس عمیقی کشید و رفت…

سوکی هم به محض رسیدن بدو پرید پیش جانگ کوک و شروع کرد تعریف کردن از هیجانش رو ترن هوایی و کوکی هم که خودش عاشق هیجان بود حسابی ذوق میکرد و به حرفاش گوش میداد…

ریان به محض دیدن جیمین خودشو بیحال انداخت تو بغل جیمین و نالید:آه جیمینی بگیر منو که دارم میمیرم !

جیمین ریان رو توی بغلش نگه داشت و با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: چیشده؟؟…رو به سه جون گفت: با این چیکار کردین که اینقد بیحاله؟؟

سه جون خندید و گفت: خودش قبول کرد!!

جیمین با نگرانی گفت:چیو قبول کرد؟؟….به ریان نگاه کرد و پرسید: الان خوبی؟؟ چی شدی تو؟؟

سوکی با شیطنت خندید و گفت: داداش اونجا رو نگاه(و با دستش به ترن هوایی اشاره کرد!)

جیمین: اونجا؟؟…خب؟؟

سوکی: همین دیگه…کاری نکردیم فقط سوار اون شدیم همین؟؟؟

جیمین با دیدن هیبت ترن هوایی فکش افتاد…و با بهت گفت:همین؟؟؟؟….ببینم شما سوار اون شدین؟…ریان توام؟؟؟

ریان که بیحال تر از قبل خودشو تو بغل جیمین جمع کرده بود گفت: داشتن به کشتن میدادنم جیمین…حالم خوب نیس!

جانگ کوک خندید: جیمین خوشم میاد دوست دخترتم عینه خودته خخخخ(هه هه هه میام میزنمتاااا)

ریان غرید: شما حرف نزنا همش تقصیر سوکی بود که من مجبور شدم سوار بشم دیگه!

سوکی: عه خب به ما چه؟؟تو خودت میخواستی ثابت کنی آقا جیمینت ترسو نیس که سوار شدی!

جیمین: چی؟؟؟؟

ریان خنده ی با نمکی کرد و گفت: هیچی…به این میگن جانفشانی…خوشت اومد؟؟؟

جیمین خندید:از جانفشانیت اره ولی با این حال الانت چیکار کنم؟؟

ریان لباشو جمع کرد: برام شوکولات بخر دیگه…

سوکی:داداش براش آبمیوه بخر شکلات بدتر فشارشو میندازه…

جیمین: از دست شما و این کاراتون…ببین چیکار میکنین؟؟…من میرم یه چیزی بخرم بدم ریان بخوره بلکه یکم حالش جا بیاد….شمام صبر کنین یه ما بیایم باهم بریم شاهکار داداشمونو ببینیم! (من تو رو فدااااا مهربونه من)

با رفتن ریان و جیمین… ته هیونگ به سه جون نگاه کرد و گفت: توام باهاشون رفتی و الان اینقد حالت خوبه؟؟؟ تو آبمیوه لازم نداری؟؟

سه جون خندید: نوچ…ریان از ارتفاع میترسه ولی من عاشق هیجانم!

جانگ کوک:میگم نظرتون چیه بریم یه بار دیگه سوار بشیم؟؟…الان هواهم تاریک شده حالش بیشتره!

سوکی: ای جووونم من یکی با مخ قبوله!!!

و با جانگ کوک های فایو زد….سه جون: منم بدجور حال کردم…بریم ته ته؟؟؟

ته هیونگ هم که درست تو موقعیت ریان گیر کرده بود واسه اینکه کم نیاره گفت: ب…باشه…اصلا..عا…لیه(ولی من میدونم تو دلش چه خبر بوده:دییی)

…..

(زوج خوشبخت)

مینرا روی سکوی سنگی باریکی نشسته بود و منتظر دخترا بود که یکدفه یک نفر از پشت سرش خیلی آروم اسمشو صدا زد…

با ترس برگشت پشت سرشو نگاه کرد و با دیدن مارک با خنده گفت: عه؟؟…مارک تویی؟؟؟تو اینجا چیکار میکنی آخه؟؟ از کجا میدونستی من اینجام؟؟

مارک آمد و کنارش روی سکو نشست و گفت: همینجوری اومده بودم هوا بخورم که یهو اینجا دیدمت…خیلیم اتفاقی هاااا فکر نکنی برنامه ریزی شده بوده!!

مینراخندید: باشه بابا چرا هول کردی حالا؟؟

مارک هم خندید و گفت: هول کردم؟؟…نه بابا کی هول کرده؟…اوممم…خب چرا تنهایی؟؟؟

خودشم میدونست سوال بی موردیه اما باید یه جوری سر بحث روباز میکرد دیگه!

مینرا: بچه ها رفتن خوراکی بخرن قرار شد من بمونم تا بیان ولی معلوم نیس چرا دیر کردن؟!!

مارک هم با شیطنت خندید و گفت: خب حالا که من اومدم دیگه …نگران چی هستی…منتظر اونام نباش شاید رفتن یه جا سرشون گرم شده!

 

مینرا با خجالت خندید و گفت: آره شایدم…(و توی دلش از بودن کنار مارک ذوق کرد!)

مارک هم خندید و به دور و اطراف نگاه کرد و منتظر بود فرصت گیر بیاره تا حرف هاشو بزنه!

(بهله اینجوری….کاملا خبیثانه ولی مهربون)

IMG_۲۰۱۵۱۰۱۷_۲۳۴۴۱۶452

……

رب ساعتی گذشت و بقیه بچه ها هم آمدن و گوشه ای ایستادن و بهله زاغ سیاه مارک بدبختو چوب میزدن!

وسطای فیلم رسیده بود و مارک هنوزم جرئت زدنه حرفاشو پیدا نکرده بود…دیگه بقیه کلافه شده بودن…هی از اونور بهش اشاره میکردن زودباشه ولی اون فقط از استرس پاهاشو تکون میداد و میگفت صبر کنن…

فیلمش عاشقانه بود…اما تا اون لحظه هیچ صحنه ی عاشقانه ای نداشت که حتی شده به بهونه همون مارک یک حرکتی بزنه…بالاخره یک صحنه رسید…پسر داخل فیلم دختر مورد علاقشو محکم توی بغلش گرفت و کنار گوشش حرف میزد…

مارک نفس عمیقی کشید و دستش رو آروم برد پشت کمر مینرا و دستش رو دور کمر اون حلقه کرد…مینرا گرمای دست های مارک رو حس کرد…احساس قشنگی تو وجودش نشست…مارک کمی نزدیک تر شد و تقریبا مینرا رو توی بغلش گرفت…مینرا هم آروم برگشت نگاهش کرد…حرفی نزد دلش نمیخواست مارک فکر کنه که اون از این کارش دلخوره واسه همین لبخند محوی زد و پشت سرشو گذاشت  روی سینه ی مارک!(عرررر چقدر رمانتیک)

این وسط جیمین و جانگ کوک احساساتشون بدجور از حرکات اون دو تا تکون خورده بود…!!!

(آخی بچه هام… جنبه ام که ندارن ماشالا خخخخ)

tumblr_n5bbkczJsV1swzn9wo2_540

….

دیگه آخرای فیلم رسیده بود…مارک بلند شد و روبه روی مینرا ایستاد…مینرا با تعجب نگاش کرد و گفت: چیزی شده؟ میخوای بری جایی؟؟

مارک سرشو به طرفین تکون داد که یعنی نه!

مینرا: خب پس چرا وایستادی؟

مارک: خب چیزه…مینرا خوب به حرفام گوش کن خب؟

مینرا: اوهوم… بگو میشنوم چه حرفی؟

مارک همش این پا و اون پا میکرد…نمیدونس چیکار کنه…بالاخره دلش رو به دریا زد و گفت: حرفای این دل دیوونم…باید همه رو بشنوی مینرا

مینرا با تعجب نگاش کرد…خودش هم مارک رو دوست داشت اما فکرش رو نمیکرد که این عشق دوطرفه باشه

مارک به آرومی روی زمین زانو زد و توی چشمای مینرا خیره شد…مینرا با تعجب نگاش کرد و گفت: چیکار میکنی دیوونه؟ بلند شو مارک

مارک : مینرا راستش… از وقتی که توی دانشگاه همو دیدیم …از وقتی که تو اومدی تو کلاس ما و شروع به شیطنت کردی … از وقتی که همش توی کلاس صدات میپیچید …صدای حرفات…صدای خنده هات… از اولین باری که دیدمت همه هوش و حواس منو بردی…منتظر یک فرصت بودم تا بتونم …خب…منتظر بودم تا یک فرصت گیر بیارم بهت بگم چقدر بهت فکر میکنم..شبا به زور و با دلهره خوابم میبره…دلم میخواست تو رو فقط با خودم ببینم…کنار خودم…میدونی منظورمو؟؟؟

مینرا خندید و آمد نزدیک  دست مارک گرفت و بلندش کرد و هدایتش کردو نشوندش روی سکو کنار خودش…و گفت: فکر کنم دارم میفهمم چی میگی….خندید و ادامه داد: دیوونه=))

مارک هم خندید و گفت: میدونستم امروز تولدته…این بهترین فرصت بود واسم تا بتونم دلتو بدست بیارم مینرا

شاخه ی گل رز طبیعی و خوشگلی رو از جیب داخل کتش درآورد و به مینرا خیره شد

مینرا با ذوق گفت: وااای گل خریدی واسم؟؟؟

خواست گل رو بگیره که مارک سریع ساقه ی گل رو گذاشت لای دندوناش و با خنده گفت: ولی قبل این باید یک چیز دیگه رو ببینی خانوم خانومااا

دستش رو برد توی جیبش تا تاج رو برداره اما تاج توی جیبش گیر کرده بود…بقیه که اون هارو تحت نظر داشتن به محض اینکه متوجه شدند زدند زیر خنده…

مارک بدجور با گل لای دندوناش و تاج توی جیبش درگیر بود…هم خندش گرفته بود و هم کم کم داشت کفری میشد

(عَـــخـــی طفلی…اینم شانسه تو داری عاخه برادر؟؟؟ ملت یکی بیاد تاج از تو جیب این درآره خخخخخخ)

36fc1f28bf751bc8f07e7490d632c142

ته هیونگ همونطور که میخندید گفت: بدجور اوضاع خیت شده عاقا باس بریم به داد داداشمون برسیم نه؟؟؟

همه اوکی دادن…پاشدن رفتند و با صدای جاجانگگگگگگگ از پشت سرشون پریدن بیرون

مینرا با خنده و تعجب نگاشون کرد و گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟؟

جیمین که داشت زور میزد تاج از جیب مارک بیرون بیاره با خنده گفت: فیلم کمدی قشنگی شده بودین مام بدمون نیومد نشستیم تماشاتون میکردیم خخخخخ

جانگ کوک هم با خنده گفت: آخ آخ نبودی ببینی اون پشتچه انفجار احساساتی رخ داده بود  بخاطر شما خخخخ

جیمین بالاخره تاج از جیب مارک کشید بیرون و گفت: بیا هیونگ فیلمتو تموم کن ما پایان خوشمونو ملاحظه کنیم بریم که بدجور گشنه ایم!

مارک خندید و گفت: دستت درد نکنه واقعا…

تاج گرفت و آروم گذاشت رو سر مینرا و گفت: تولدت مبارک خانومیه من=))

مینرا هم خندید و گفت: خیلی ممنون مارکه دیوونه ی من!

سوکی: به بــــــــــه اینم از پایانه خوووووش …اهم اهم فقط دوزتان صحنه محنه ها رو بزارین واسه خلوت که اینجا بچه رفت و آمد میکنه!

و همه زدند زیر خنده…

……………………………………………………………………..

خب اینم از این…اوووف چقدر سخت بوداااا…

فیکس یک ساعت طول کشید تا گذاشتمش (خسته نباشم ینیخخخخ)

امیدوارم دوستش داشته بوده باشین^-^…دوستان پی دی اف رو هم بعدا اضافه میکنم=)

اونقدری که باید خوب نبود ولی برگ سبزی بود تحفه ی … سونامی خخخ!!!!

منو با نظرات سبزتون خوشاااال کنین بینم=))))

به قوله یکی (-____-) منم با یه خودافظی خوشالتون میکنم…

بابای آبجی خوشگلااااا:-***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *